رژیا پرهام – تورنتو
دخترک بالا و پایین میپرید و میگفت بهترین اتفاق دنیا این است که برای خرید با پدربزرگ و مادربزرگ بیرون بروی، آن هم خرید هدیهٔ تولد. خواهر کوچکش بعد از تمام جملههای او سرش را به علامت تأیید بالا و پایین میکرد و میخندید. هفت شب باید صبح میشد تا آن روز خوب برسد، روز خرید چهارنفری!
شمارش معکوس شروع شده بود، تعداد شبها هر روز کم میشد و بالاخره روز مهم فرا رسید. صبح که آمدند، مادرشان خیلی آرام گفت که پدربزرگ بیمارستان است. متأسف شدم، نه تنها برای پدربزرگ که برای بچه ها هم. بچهها اما شاد و سرحال منتظر بعدازظهر بودند. بعدازظهر مادربزرگ تنهایی آمد، دخترک پرسید: «پدربزرگ کجاست؟ توی ماشین؟» مادربزرگ با لحنی پیروزمندانه گفت که تنهاست و خبری هیجانانگیز دارد، آن هم این است که مادربزرگ موفق شده پدربزرگ را راضی کند اجازه بدهد امروز روز دخترها باشد. پدربزرگ هم به شرطی پذیرفته است که عصر را با دخترش (مادر بچهها) بگذراند و در اولین فرصت یک قرار چهارنفرهٔ خوب بگذارند.
بچه ها خوشحال از اینکه تیم دخترها برنده شده، وسایلشان را جمع کردند و رفتند.
و من با خودم فکر کردم چقدر قشنگ است که دنیای بچهها درگیر اتفاقات ناگهانی و تلخ دنیای بزرگترها نمیشود و در عین حال که بچهها در جریان همهچیز قرار میگیرند، ولی زمان و نوع گفتن واقعیتها با وسواس و عاقلانه انتخاب میشود.